یک بلاگ بهاری

همان روز 

نگفته بودم که چشمانت چه بر سرم آورده نگفته بودم آن رنگ دوراهی بین چمنزار و دریا انقدر حالم را خراب کرده که موقع اسکرول کردن صفحه و دیدن عکست ناخودآگاه مکث میکنم و ساکت میشوم،

 میدانی دختر بودن همیشه هم خوب نیست گاهی خسته میشوی از دوست معمولی بودن گاهی دلت میخواهد تو هم اجازه و جرئت ابراز داشته باشی اما باید ساکت شوی باید شور و هیجانت را بپوشانی که مبادا بفهمند دخترها هم دل دارند. دخترها هم در کمال تعجب عاشق میشوند ولی هیچ وقت حرفی نمیزنند... چقدر باید ساکت بمانند و توی نوعی نفهمی :) و فکر کنی دوست خوب اما معمولی ای داری که هوایت را دارد که نگران رفتار هایت نبودن هایت دغدغه هایت است و منتظر است تشویقت کند ... تو نمیفهمی هیچ وقت هم قرار نیست بفهمی اما یک دختر بار احساسات قوی تری دارد وقتی که عاشق میشود از هر آدم دیگه ای متفاوت تر است نمیشود به قضاوت هایش اعتماد کرد به حرف هایش به کار هایش به دلخوری هایش به عصبانی شدن ها به گریه هایی که توی حموم زیر دوش خفه میشه ...

فکر کردن به این که مگه من چیم کمه میتونه یه دخترو نابود کنه. چشم قشنگ من :) بیا این دفعه توجه کن. بیا و این دفعه توجه کن و بفهم و وقتی فهمیدی نامردی نکن این دختر کاری نکرده جز دوست داشتنت بیا و این دفعه خودت را نگیر و تو هم مردانگی کن :) 

خیلی خیلی وقت ها اشتباه میکنم. با خودم فکر میکنم که چه ضرری میتواند داشته باشد اما بعدا میفهمم چقدر مضر بود. این که یکی را انقدر تحویل بگیرم که جواب سربالا به من بدهد و در نهایت وقتی ماجرا عکس شد (یعنی اون منتظر جواب من باشه) به جای این که راضی باشم که زمین گرده همش عصبانی باشم که چرا بیخیال نمیشه و ناراحت که من واقعا با این فلسفه به دنیا اومدم که کسی رو اذیت نکنم.

میدانی حالا فکر میکنم همان بهتر که من هیچ وقت رابطه عمیقی با کسی نداشتم تا یاد کسی بیفتم وقتی نیست تا کوچکترین چیز مشترک مرا یاد او بیندازد. همین حالا بعد از یک روز شناختنت هنوز از کنار ایستگاه اول که رد می شوم چشمانم را میبندم. به خیلی از وسایل نقلیه حتی.

همین حالا فکر تو هفتاد درصد مغز منو اشغال کرده و هی رفتار هایت را توی فرمول میگذارم میدانی که جواب نمیدهند میدانم که جواب نمیدهند اما نمیفهمم چرا نمیفهممت و این اذیتم میکنه شاید چون خودم همیشه ادم قابل پیش بینی رک و صریحی بودم. راهی هم جز فرموله کردن بلد نیستم میدانی ریاضی بوده‌ام.

میدانی این غیر قابل پیش بینی بودن شاید در چند هفته جذاب باشد اما اخرش نفرت عمیق و عجیبی را روی دلم میگذارد که نه میفهممش نه میخواهم.

نمیدونم آخرش چی میشه فقط شاید وقتی هر دومون برگردیم به عقب زیادم ناراحت نباشیم. شاید یه روزی بعد از مدت ها که منو ببینی هم تو خوشحال باشی که دستت تو دست آدم جدیدیه هم من از این موضوع ناراحت نباشم.

فقط راستی با بوی عطر آشنای من چیکار میکنی؟

بسه دیگه خودتونو جمع کنید دیگه

+معلوم نیست دانشگاهه یا چه جهنم دره ای!؟

حالا ما که شعرامونو نوشتیم و غصه هامونم خوردیم ولی این اصلا درست نیست که ما عاشقت باشیم اما اصلا اسممونم به زور بدونیا

انگار که یادش می رود من دخترم. هر از چندی باید یادآوری کنم که هی فلانی من دخترم احساساتی و خیال پرداز.

کلیپه رو تو گوشی مامان که دیدم گوشیو گذاشتم رو مبل. دویدم توی نزدیک ترین جایی که نزدیک بقیه نباشه،که در این جا میشد پله های خونه مامانی، زار زدم برای خودم. برای روح خودم.

+یا عباس 

اولین باری که عاشق شدم ده سالم بود تنها چیزی که از عشق میدانستم این بود که خوب است آدم عاشق باشد، این است که حس قشنگی است من منتظر بودم چیز خاصی بیشتر از یه دوست داشتن باشد، دوست داشتن را که بلد بودم از اولش خانوادم و خرس عروسکیم را دوست داشتم راستش نگران بودن برای یک نفر را هم بلد بودم وقتی دوستم به مدرسه نمیاید فداکاری هم بلد بودم وقتی از چیزهایی که دوست دارم میگذشتم تا کسی را خوشحال کنم، همه این حس ها را بلد بودم و انتظارم از عشق زیاد بود، عشق اما آنی نبود که انتظارش را داشتم البته که من عاشق واقعی نبودم اما درست نیست بگویم عشق را نچشیده بودم عشق در گرمای پتویی بود که نیمه شب ناغافل از روی من کنار رفته و مادر به جایش برمیگرداند، عشق در جاگرفتن برای همدیگر حتی وقتی غیبت داشتیم بود، عشق در دستای ناموزون و نا اندازه ولی شاد نقاشی های خواهرم بود، در نگاه پدر و در تک تک عناصری که کنارم حضور داشتند، بزرگتر که شدم فهمیدم عشق میتواند در نگرانی پشت صفحه ی گوشی باشد عشق میتواند وقتی باشد که خودت در حال سقوطی اما برای دوستت هرکاری میکنی تا روحیه اش را نبازد، عشق میتواند در کلماتی باشد که انتخاب میکنی در گریه های دونفره، عشق میتواند یک دوست صمیمی خوب باشد.

و از تمام کلمات سطر بالا منظورم این است که عشق میتواند تو باشد، میتواند تویی باشد که انقدر دوستت داشتم که بیایم و باز بنویسم، تویی که انقدر خوبی که نوشته ها کمت است. میلادت مبارک عشق جان

بارون میاد عزیزم میبینی ، بارون میومد امروز و من خوشحال برای خودم رنگ لباسمو انتخاب میکردم بارون میومد و من برای این که به خیال پردازی هام رنگ بدم اجازه داده بودم اسب خیالم بتازد و به شیشه بیرون پنجره نگاه میکردم، من تو را میون رنگ ها میدیدم واکنشت را به مکالمه ای خیالی بررسی میکردم، تو را کنار خودم توی جاهای مورد علاقم میدیدم، تورا عروسک کاغذی خیالم کرده بودم و دستت را گرفته بودم تا متوجهم بشی تو را پادشاهِ ملکه ی خیالم کرده بودم، تو بزرگترین آرزویی بودی که بشر میتوانست بهش دست پیدا کند. تو میان قطره های باران بودی و قطره ها برایت میرقصیدند. خلاصه بهترین موضوعی بودی که میتوانستم بهش فکر کنم و با رنگ های خیالم خودم را خوشبخت بدانم.

+... نتونستم متنو تموم کنم.