یک بلاگ بهاری

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

نگفته بودم که چشمانت چه بر سرم آورده نگفته بودم آن رنگ دوراهی بین چمنزار و دریا انقدر حالم را خراب کرده که موقع اسکرول کردن صفحه و دیدن عکست ناخودآگاه مکث میکنم و ساکت میشوم،

 میدانی دختر بودن همیشه هم خوب نیست گاهی خسته میشوی از دوست معمولی بودن گاهی دلت میخواهد تو هم اجازه و جرئت ابراز داشته باشی اما باید ساکت شوی باید شور و هیجانت را بپوشانی که مبادا بفهمند دخترها هم دل دارند. دخترها هم در کمال تعجب عاشق میشوند ولی هیچ وقت حرفی نمیزنند... چقدر باید ساکت بمانند و توی نوعی نفهمی :) و فکر کنی دوست خوب اما معمولی ای داری که هوایت را دارد که نگران رفتار هایت نبودن هایت دغدغه هایت است و منتظر است تشویقت کند ... تو نمیفهمی هیچ وقت هم قرار نیست بفهمی اما یک دختر بار احساسات قوی تری دارد وقتی که عاشق میشود از هر آدم دیگه ای متفاوت تر است نمیشود به قضاوت هایش اعتماد کرد به حرف هایش به کار هایش به دلخوری هایش به عصبانی شدن ها به گریه هایی که توی حموم زیر دوش خفه میشه ...

فکر کردن به این که مگه من چیم کمه میتونه یه دخترو نابود کنه. چشم قشنگ من :) بیا این دفعه توجه کن. بیا و این دفعه توجه کن و بفهم و وقتی فهمیدی نامردی نکن این دختر کاری نکرده جز دوست داشتنت بیا و این دفعه خودت را نگیر و تو هم مردانگی کن :)