یک بلاگ بهاری

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

روز خوبی بود بهترین روزی بود که شاید در این تابستان داشتم بهترین صحنه‌اش نگار بود بالای سرم برایم خط چشم میکشید :)

پانیذ بود کمی عصبی که سعی میکرد پنهانش کند منتظر ما بود.

یاسی بود شالم را ازم گرفت تا اتویش کند و مامان بود که توی ماشین برای آمدن ما صبر میکرد.

اما بالانس داشت یعنی بزرگترین بدشانسی عمرم را همان روز آوردم وقتی بدون هیچ لباس مناسبی بدون کلید و موبایل بیرون در خانه ماندم هیچ کس نه توی خانه بود نه توی آپارتمان و مجبور بودم مارمولک بکشم.

مساله اینجاست که بعضی وقت ها حس میکنی دلت برای کسی تنگ شده ولی او همان کسی است که باعث شده مدتی جدا باشید تا دلت تنگ شود همان کسی است دلت خواسته تا جدا باشی. اگر بعد از مدتی نه تو عوض شده باشی نه او٬ ارتباط مجدد اشتباه است. میبینی باز این سرسنگینی ها و رفتار مبنی بر این که تو فرقی با بقیه نداری -اش اذیتت می کند. دوباره فاصله میگیری.

منظورم این است که تو فکر میکنی برای آدمی که دوست داری دلت تنگ شده ولی او آن نیست ولی دلتنگی نمیذارد این را ببینی.

یعنی بعد از قهر و آشتی ها دلت تنگ شده باشد یعنی تو که میدانی تمام این بی احساسی هایی که بهشان وانمود و تمرین میکنی فقط در تئوری هستن و تو بارها و بارها دلت که برای کسی تنگ شود اس ام اس هایش پی ام هایش کوچکترین کامنتش در هرجایی را میخوانی تا قانع شوی بهش زنگ بزنی یعنی هر چقدر هم بعد از کاری یا چیزی از کسی متنفر شوی باز هم در آخر دوستش داری میدانی برای تنفر داشتن از کسی باید قبلش دوستش داشته باشی همان قدر و اخر هم تنفر که انگار پاک شده باشد تو میمانی و دوست داشتنش و یک دنیا دلتنگی حالا وقتی در نهایت برای حرف زدن، ری‌یونایتد شدن پیش قدم هم شده باشی جوابت را هم ندهد دیگر تو میمانی و غرور فرضی له شده و دل‌شکستگی و دوباره تنفر ولی این‌بار پیش خودت هم آبرو نداری‌‌‌...

مثل زن خانه داری حرفه‌ای موادی که فردا به آن نیاز داشتم را آماده کردم و همشان را دم دست گذاشتم در ذهنم برنامه چیدم ساعت فلان پنیر را از فریزر بیرون دراورم و کالباس را جای مناسبی از یخچال گذاشتم؛ مثل آدمی که صدبار این کار‌ها را انجام داده و حفظ شده است در ذهنم برنامه‌ی روشنی داشتم که دقیقا چه کار خواهم کرد و با ذهنی شاد پتو رو روی خودم کشیدم.
پ.ن: هیچ بعید نیست فردا حالش را نداشته باشم.
یکی از بدترین خاصیت های من اینه که در مواقع مهم یا ناراحت کننده هیچ علاقه ای به نوشتن ندارم و در نهایت زمانی که برگردم بخوام خاطرات روزهای مهممو بخونم هیچی در دسترس نیست٬ اینو میدونما ولی بازم حس نوشتن نمیاد سراغم. در این مدت اتفاقات زیادی واسم افتاده مثل نتایج کنکور و انتخاب رشته که هم خیلی ناراحت کننده بوده هم خیلی ارامش آور. اینه که الان با کمال آرامش و یکم نگرانی (وات ایز لایف ویت اوت ایت!؟) نشستم. از وقتی بلاگفا خراب شده هیچ خاطره ای هیچ جا ثبت نکردم یا حداقل هیچ لحن (چجوری بگم!!) خاطره‌واری هم نداشتم؛ اینه که دوست داشتم یجورایی جبران کنم.
الان شاتوت خوران٬ والیبال نگاه کنان (!) و خندان منتظر روز هاییم که بهترن ٬ حس بهتری میدن :)