یک بلاگ بهاری

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

اولین باری که عاشق شدم ده سالم بود تنها چیزی که از عشق میدانستم این بود که خوب است آدم عاشق باشد، این است که حس قشنگی است من منتظر بودم چیز خاصی بیشتر از یه دوست داشتن باشد، دوست داشتن را که بلد بودم از اولش خانوادم و خرس عروسکیم را دوست داشتم راستش نگران بودن برای یک نفر را هم بلد بودم وقتی دوستم به مدرسه نمیاید فداکاری هم بلد بودم وقتی از چیزهایی که دوست دارم میگذشتم تا کسی را خوشحال کنم، همه این حس ها را بلد بودم و انتظارم از عشق زیاد بود، عشق اما آنی نبود که انتظارش را داشتم البته که من عاشق واقعی نبودم اما درست نیست بگویم عشق را نچشیده بودم عشق در گرمای پتویی بود که نیمه شب ناغافل از روی من کنار رفته و مادر به جایش برمیگرداند، عشق در جاگرفتن برای همدیگر حتی وقتی غیبت داشتیم بود، عشق در دستای ناموزون و نا اندازه ولی شاد نقاشی های خواهرم بود، در نگاه پدر و در تک تک عناصری که کنارم حضور داشتند، بزرگتر که شدم فهمیدم عشق میتواند در نگرانی پشت صفحه ی گوشی باشد عشق میتواند وقتی باشد که خودت در حال سقوطی اما برای دوستت هرکاری میکنی تا روحیه اش را نبازد، عشق میتواند در کلماتی باشد که انتخاب میکنی در گریه های دونفره، عشق میتواند یک دوست صمیمی خوب باشد.

و از تمام کلمات سطر بالا منظورم این است که عشق میتواند تو باشد، میتواند تویی باشد که انقدر دوستت داشتم که بیایم و باز بنویسم، تویی که انقدر خوبی که نوشته ها کمت است. میلادت مبارک عشق جان

بارون میاد عزیزم میبینی ، بارون میومد امروز و من خوشحال برای خودم رنگ لباسمو انتخاب میکردم بارون میومد و من برای این که به خیال پردازی هام رنگ بدم اجازه داده بودم اسب خیالم بتازد و به شیشه بیرون پنجره نگاه میکردم، من تو را میون رنگ ها میدیدم واکنشت را به مکالمه ای خیالی بررسی میکردم، تو را کنار خودم توی جاهای مورد علاقم میدیدم، تورا عروسک کاغذی خیالم کرده بودم و دستت را گرفته بودم تا متوجهم بشی تو را پادشاهِ ملکه ی خیالم کرده بودم، تو بزرگترین آرزویی بودی که بشر میتوانست بهش دست پیدا کند. تو میان قطره های باران بودی و قطره ها برایت میرقصیدند. خلاصه بهترین موضوعی بودی که میتوانستم بهش فکر کنم و با رنگ های خیالم خودم را خوشبخت بدانم.

+... نتونستم متنو تموم کنم.

دوست داشتنت مثل اولین گاز از توت‌فرنگی نوبرونه است مثل گرمای آفتاب روی پوست بدون هیچ پوششی مثل گرمای پتو در نیمه شب برفی مثل اولین خنده‌ی نوزاد مثل خنده های تکرار نشدنی دوستانه. دوست داشتنت همین قدر دوست داشتنی است یا من بلد نیستم بهتر توصیفش کنم. میدانی حتی به دوست داشتنت هم مغرورم.وقتی کسی را دوست داشته باشی تمام عیب ها میروند و خصوصیات او تبدیل به حسن و ویژگی میشود :)

میدونی گفته بودند همه ِ دلخوشی دانشگاه همین هفته های اولش هست همین بیرون اومدن از در کلاس و دیدن فلانی و سقلمه زدن به دوستت و لبخند شیطنت آمیزت :). بعد همه و همه اش عادی میشود و من امیدوارم این اتفاق دیر بیفتد انقدر دیر که من دلخوشی های جدی تر و مهم تری را داشته باشم. 
کلا دوستی های جدید دورهمی های جدید حس خوبی دارند :)

یه وقت هایی به واحد هایی که باید پاس کنم تو این چارساله و تعدادشون و عنواناشون نگاه که میکنم یه جورایی اعصابم خورد میشه دعا میکنم بگذره اخه شما هر چقدرم عاشق نفت باشید وقتی ببینید نمودار چاه آزمایی دارید زیادم ذوق نمیکنید! میکنید؟ نمیدونم به نظرم بعضیاش زیادم دلچسب نبودند ولی خب با این وجود که من همیشه غر زمین شناسی رو میزنم به نظرم خیلی هم درس خوبیه :دی و من جدا مشکلی با دوره های زمین و برش عرضی کره زمین ندارم. اما از طرفی وقتی یه دوست های جدیدم به نوساز بودن دانشکده به اهمیتی که واقعا دانشکده به دانشجو ها میده و امکانات رفاهی خوب هر چند کم ولی همینم نشون میده که به فکرند و پاسخگویی هاشون و مرتب بودن و نظم داشتن اونجا و این که مسئول ها واقعا وجدان کاری و سواد لازمه رو دارن خیلی دل ادمو خوش میکنه سر زدن به باشگاه و استخر و سلف و بوفه ی مجهز :دی و این که باهات مثل یه ادم بزرگ رفتار شه و انجمن کوچیک ولی جالب نفت و این که مسئولش اصلا تورو ترم اولی/بچه نمیبینه و کاملا همکاریتو میپذیره و به عنوان یه سال بالایی کمکت هم میکنه همه و همه‌ش شاید برای کسی مورد مهم به شمار نیاد ‌ولی چیزاییه که واقعا دلمو خوش میکنه. البته اون مورد اول دوست های جدید و قرار هایی که دارید میذارید برای بیرون رفتن و پیچوندن و هی یادواری این که چار سال باهمیم از همه بیشتر :). 

چقدر این بند طولانی شد ولی تجربیات همین هفته های اول دانشگاه هم جالبه ولی سربالایی وحشتناک این دانشگاه نه٬ اصلا!

باشه خب تو نمیدونی این پسر چقدر برای من جالبه! (اون؟) آره، خب ادما که نباید برای همه جالب باشن من حتی یه بار خواب دیدم داشتم میبوسیدمش (اوه خب؟) بعد هیچی دیگه اون اونجا وایساده بود و داشت با من حرف میزد ولی من حتی برنگشتم نگاش کنم ( هاها. میتونم تصورت کنم بعد چیکار کرد؟) هیچی از اون جایی که وایساده بود رفت یه جایی که بیشتر تو دیدم بود و با گوشیش ور رفت.