یک بلاگ بهاری

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

انزوا ... و هیچ حسی بدتر از انزوا نیست وقتی که بدانی حتی دلیل قانع کننده‌ای نداری. کسی تو را رها نکرده خودت را از بقیه کنار کشیدی و دیگران متوجه شدند دفعه بعد خودت را کنار میکشی و کمتر کسی متوجه میشود و بعدترش هیچ کسی متوجه نبودت نخواهد شد و تقصیر هیچ کس نیست الا خودت.
انزوا در خود فروریختن هر دم و هر لحظه است وقتی که ترجیح میدهی گلایه‌هایت را کنار دیگران نبری و برای خودت نگاهشان داری ؛ اینجا‌ یک کوه غم در سینه ام هست که مانع حضور در هر گردهمایی میشود. اینجا هوا سرد است و طاقت گرمای هیچ دوستی‌ای را ندارد.

تو به سادگی «اره دیگه تموم شد» خداحافظی میکنی و من میمانم و خواب‌هایت من میمانم و‌ خاطره‌هایی که تعریف نخواهی کرد خاطره‌هایی که دیگر قرار نیست برای ما گفته شوند 

تو به سادگی خداحافظ اگه دیگه ندیدمتون میروی و من سرم را تکان میدهم و در دلم مویه-کشان٬ همه چیز را به ضمیر ناخودآگاهم میسپارم مثل قضیه کنکور و سرنوشت لعنتی مثل حس کرختی و رخوت بعد از سیگار میماند. میدانی آزارت میدهد میدانی ناخن میکشد روی شیشه دلت و تنها کاری که میتوانی بکنی پرت کردن حواس خودت هست.

من با این حقیقت نابود خواهم شد مثل تمام دلبستگی‌ها و دیدن خواب و استرس ها و دروغ ها و عذاب وجدان ها مثل حال بد حال خیلی بد ... مثل یادت میرود مثل دانستن این حقیقت که یادم میرود.

من میروم من مثل همیشه بی‌صدا با بدترین وجه با عذابی که وجودم را تا چند روز دیگر چند تکه خواهد کرد میجنگم تا رد شوم تا شاید هیچ کس یادش نیاید سرنوشت من چه شد تا شاید خودم هم یادم برود قصه من وجود ندارد زیبا ترین قسمت این پوچ خیال هایم بود وهم هایم و من در مدتی که قرار بود قشنگترین دورانم باشند در وهم بودم...

این‌چند روز مرا به زمین و زمان کوبیده است تا یادم بیاورد ... تا یادم بیاورد تا یادم بیاورد

من هیچ تضمینی نمیدهم که زنده باشم من مرده‌ام من آرزوها و تلاش هایم را دفن کرده ام تمام حقیقت نابود شده است و مثل معتادی که میکوشد تا حس خوب اولین دفعه کشیدن را داشته باشد٬ میکوشم تا حس من برگردد ٬ دریغ‌... من حتی خیالم را هم کشته ام...کسی مثل سیگار مرا در جاسیگاری خاموش کرد...

دوم اردیبهشت نوشته شده در پرشین بلاگ 

این بلاگ ٬ اولین بلاگ ساخته شده ‌ی من بعد از خرابی بلاگفا و این پست اولین پست من بعد از اردیبهشت هست :) زندگی در گذر است. 

بعضی وقت ها جاهایی از زندگی دوستانی را پیدا میکنی که انقدر ارزش دارند که میخواهی قابشان کنی روی دیوار و هی برایشان از ارزششان بگویی هی تشکر کنی و هی بحث کنی که وجود کدامتان بهتر است و من فکر میکردم هیچ وقت همیچین ادمی را نخواهم دید و درست در بدترین روزهایی که تصورشان میکردم پیدایش کردم و انقدر خوب و عزیز هست که وقتی بقیه بین درددل ها عذرخواهی میکنند که بروند ٬ کاری که قبلا مرا تا مرز جنون عصبی میکرد٬ دیگر ناراحت نمیشوم چون کسی هست که این کار را نمیکند کسی هست که بنشیند کنارم و با هم گریه کنیم با هم رویاپردازی کنیم و با هم بخندیم و دعواهای فانتزی راه بیندازیم :) کسی که حتی اگر چند دقیقه از حرف زدنمان بگذرد دلم برایش تنگ خواهد شد؛ دوستی که انقدر صمیمی است که کنار صمیمی های قدیمی احساس ناخوشایندی میکنی وقتی تا عمق یکرنگی و مهربونی رو دیده باشی بقیه ادم‌ها چه ارزشی دارند؟ امیدوارم تا همیشه دوستم بمونی نگارم :)