- ۹۴/۰۷/۲۶
- ۰ نظر
اولین باری که عاشق شدم ده سالم بود تنها چیزی که از عشق میدانستم این بود که خوب است آدم عاشق باشد، این است که حس قشنگی است من منتظر بودم چیز خاصی بیشتر از یه دوست داشتن باشد، دوست داشتن را که بلد بودم از اولش خانوادم و خرس عروسکیم را دوست داشتم راستش نگران بودن برای یک نفر را هم بلد بودم وقتی دوستم به مدرسه نمیاید فداکاری هم بلد بودم وقتی از چیزهایی که دوست دارم میگذشتم تا کسی را خوشحال کنم، همه این حس ها را بلد بودم و انتظارم از عشق زیاد بود، عشق اما آنی نبود که انتظارش را داشتم البته که من عاشق واقعی نبودم اما درست نیست بگویم عشق را نچشیده بودم عشق در گرمای پتویی بود که نیمه شب ناغافل از روی من کنار رفته و مادر به جایش برمیگرداند، عشق در جاگرفتن برای همدیگر حتی وقتی غیبت داشتیم بود، عشق در دستای ناموزون و نا اندازه ولی شاد نقاشی های خواهرم بود، در نگاه پدر و در تک تک عناصری که کنارم حضور داشتند، بزرگتر که شدم فهمیدم عشق میتواند در نگرانی پشت صفحه ی گوشی باشد عشق میتواند وقتی باشد که خودت در حال سقوطی اما برای دوستت هرکاری میکنی تا روحیه اش را نبازد، عشق میتواند در کلماتی باشد که انتخاب میکنی در گریه های دونفره، عشق میتواند یک دوست صمیمی خوب باشد.
و از تمام کلمات سطر بالا منظورم این است که عشق میتواند تو باشد، میتواند تویی باشد که انقدر دوستت داشتم که بیایم و باز بنویسم، تویی که انقدر خوبی که نوشته ها کمت است. میلادت مبارک عشق جان
- ۹۴/۰۷/۲۶