- ۹۴/۰۷/۲۵
- ۰ نظر
بارون میاد عزیزم میبینی ، بارون میومد امروز و من خوشحال برای خودم رنگ لباسمو انتخاب میکردم بارون میومد و من برای این که به خیال پردازی هام رنگ بدم اجازه داده بودم اسب خیالم بتازد و به شیشه بیرون پنجره نگاه میکردم، من تو را میون رنگ ها میدیدم واکنشت را به مکالمه ای خیالی بررسی میکردم، تو را کنار خودم توی جاهای مورد علاقم میدیدم، تورا عروسک کاغذی خیالم کرده بودم و دستت را گرفته بودم تا متوجهم بشی تو را پادشاهِ ملکه ی خیالم کرده بودم، تو بزرگترین آرزویی بودی که بشر میتوانست بهش دست پیدا کند. تو میان قطره های باران بودی و قطره ها برایت میرقصیدند. خلاصه بهترین موضوعی بودی که میتوانستم بهش فکر کنم و با رنگ های خیالم خودم را خوشبخت بدانم.
+... نتونستم متنو تموم کنم.
- ۹۴/۰۷/۲۵