- ۹۴/۰۵/۲۳
- ۰ نظر
روز خوبی بود بهترین روزی بود که شاید در این تابستان داشتم بهترین صحنهاش نگار بود بالای سرم برایم خط چشم میکشید :)
پانیذ بود کمی عصبی که سعی میکرد پنهانش کند منتظر ما بود.
یاسی بود شالم را ازم گرفت تا اتویش کند و مامان بود که توی ماشین برای آمدن ما صبر میکرد.
اما بالانس داشت یعنی بزرگترین بدشانسی عمرم را همان روز آوردم وقتی بدون هیچ لباس مناسبی بدون کلید و موبایل بیرون در خانه ماندم هیچ کس نه توی خانه بود نه توی آپارتمان و مجبور بودم مارمولک بکشم.